!!! عاشیقیزم

عاشق و دوستار همه و همه ام

 

من از دنیا دلم تنگ است ...

من از دنیا گله مندم که از مهرش خیلی کم دارم ...

دنیا !

ببین !!!

یه خواهشی دارم !

مرا در خود کمی تحمل کن ...

 

 

نوشته شده در 14 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 8:30 توسط بشار|

بید مجنون زیر بال خود پناهم داده بود  !

در حریم خلوتی جان بخش راهم داده بود

تکیه بر بال نسیم و چنگ در گیسوی بید  !

مسندی والاتر از ایوان شاهم داده بود

شاه بودم ! بر سر آن تخت شاه وقت خویش

یک چمن گل تا افق جای سپاهم داده بود

چتر گردون سجده ها بر سایبانم برده بود

عطر پیچک بوسه ها بر پیشگاهم داده بود   !

آسمان دریای آبی

ابر ها قو های مست

شوق یک دریا تماشا بر نگاهم داده بود  ...

آه ! ای آرامش جاوید !

کی آیی به دست ؟

آسمان یک لحظه حالی دل بخواهم داده بود  ...

نوشته شده در 12 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 10:29 توسط بشار|

 تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه ای افتاد . او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی آمد . سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد . اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود ، به هنگام برگشت دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود . متأسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود .

از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد و فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی ؟

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید . کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد .

مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید : شما از کجا فهمیدید من در اینجا هستم ؟ آنها جواب دادند، ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم !

وقتی که اوضاع خراب می شود ، نا امید شدن آسان است ولی ما نباید دلمان را ببازیم ، چون حتی در میان درد و رنج، دست خدا در کار زندگی مان است .

 

پس به یاد داشته باش دفعه دیگر اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند .

نوشته شده در 10 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 12:50 توسط بشار|

پیر مردی تنها در مینه سوتای آمریکا زندگی میکرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.

تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.

پیر مرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:

       پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نمی توانم سیب زمینی بکارم.

       من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم .چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت .

       من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام .اگر تو اینجا بودی مزرعه را  برای من شخم می زدی.

 پیر مرد این تلگراف را دریافت کرد:

  پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان کرده ام. 

 

 ساعت چهار صبح فردا دوازده نفر از ماموران FBI و افسران پلیس محلی به مزرعه پیر مرد آمده و تمام مزرعه را زیر و  رو کردند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.

 پیرمرد بهت زده نامه ای به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و نمی داند چکار کند ؟

 پسرش پاسخ داد :پدر برو سیب زمینی هایت را بکار این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برات انجام دهم.

 

 هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد وقتی شما با عقل و تدبیر تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید.

 

نوشته شده در 9 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 8:6 توسط بشار|

هر که رفت ...

 

پاره ای از دل ما را با خود برد ...

 

اما ...

 

او که با ماست ...

 

او که نرفته است ...

 

از او بپرسید ;

 

که چه می کند با دل ما ؟!

 

 

نوشته شده در 7 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 8:52 توسط بشار|

چرا غمگینی ؟

عاشق شدم !!!

آیا عشق شیرین است ؟

بله ... شیرین تر از زندگی !!!

چرا تنهایی ؟

ویژگی عاشق هاست !!!

لذت تنهایی چیست ؟

فکر به او و خاطرات و ...

چرا می روی ؟

برای اینکه او رفت ...

دلت کجاست ؟

پیش او !

قلبت کجاست ؟

او برده !!!

پس حتما بی رحم بوده ؟

نه ... اصلا !!!

چرا ؟

چون باز هم او را می پرستم ...

نوشته شده در 5 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 7:49 توسط بشار|

 

نوشته شده در 3 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 8:26 توسط بشار|

...  چقدر زیبا بود ! چگونه بگویم بی اندازه زیبا بود . چشمان سیاه و بادامی شکلش با آن رنگ سبز تیره ی شفافش بیننده را به یاد شاهکار یک نقاش نقاشی زیبا و عاشق ٬ نقاشی که روحش همیشه در آسمان های لایتناهی پرواز می کند ٬ نقاش ماهری که تمام زیبایی را از هر لحاظ و از هر حیث در روی او کشیده می انداخت

این نقاشی چیز دیگری داشت که برتری خود را بعنوان بهترین نقاشی نشان می داد و آن نوری بود که از چشمان درشتش بیرون می آمد . نوری گیرا و جذاب که مانند آبشاری از میان مژگان بلند و طویل و سیاه برگشته اش ساطع می شد و جوانان زیبا پسند را که هر روزه اطراف این بت زیبا حلقه می زدند در خود می سوزاند و خاکسترشان می کرد و بجز شبه خودش در ذهن ایشان چیز دیگری باقی نمی گذاشت برای اینکه بی اندازه زیبا بود … 

آن روز هنگامی که برای نخستین بار چشمانم به چشمان گیرایش افتاد مانند آهنربایی مرا به طرف خود کشید ٬ آن هنگام چنان لرزیدم که احساس کردم قلبم ٬ قلبی که تا آن لحظه به خوبی کار می کرد به شدت پاره پاره شده است . احساس کردم که خود را باخته ام و در مقابل زیبایی او خود را گم کرده ام

چشمانم از چشمان سیاه مخمورش که حالت بخصوصی به خود گرفته بود ٬ برداشته نمی شد . نور چشمان او قلبم را می سوزاند . زیبایی چهره ی او مرا منقلب ساخته بود . زیبایی صورت گلگون و پیکری خوش ترکیب اختیار مرا از کف می ربود . آنطوری که خود می دیدم و احساس می کردم قابل بیان نیست و البته این بهتر است زیرا که با بیان زیبایی او و پی به زیبایی خدادادی او بردن موجب می شد شما در دل احساس تمایلی به او بکنید و من در آن صورت دشمن درجه یک شما بشوم و حق هم داشتم ٬ او مرا شیفته و دیوانه ی خود کرده بود . من آرزویی جز وصال و در اختیار داشتن او نداشتم ... 

ولی افسوس که این پیکر زیبا و قابل پرستش را قلبی آهنین و سرد در فشار گذاشته بود . او به یک چیز فکر می کرد و آن هم من نبودم ! خدایا چگونه بگویم باز وقتی فکر میکنم یک نوع حسد ٬ یک نوع رشک ٬ رشکی که دیوانه ها بیشتر ممکن است گرفتار شوند ٬ احساس می کنم . آری کسی را که من بیشتر از جان مانند معبود خویش می پرستیدم دل به دیگری داده بود ! حالا هم که ملاحظه می کنم الهه ی عشق من کس دیگری را دوست داشت ناراحت می شوم چه برسد به روزی که دریافتم معشوق من خود را به رایگان در کف دیگری خواهد گذاشت و تسلیم مرد دیگری خواهد شد . بنابراین فکر کنید  ٬ خوب فکر کنید و خود را به جای من فرض کنید ٬ حق نداشتم ... حق نداشتم که دشمن خود را کسی را که می خواست بر ونوس من ٬ بر الهه ی عشق من ٬ بر بت طناز من ٬ دست یابد و در میان گریه ها و زاری های من ٬ در میان آه و ناله های من که ناشی از شکست بود ٬ او را که سر مستانه می خواست معشوق مرا در بر گیرد ٬ از دل معشوق زیبایم بیرون کنم !؟

پس به من حق بدهید ٬ آری باز می گویم به من حق بدهید که حق داشتم ٬ ولی نمی دانستم مطمئن باشید نمی دانستم . این عذابی که اکنون میکشم برای من بزرگترین درد ها و بزرگترین مجازات هاست . مرا رها کنید و بدانید که روح در هم فشرده ی من پیکر مرا راحت نخواهد گذاشت و دیر یا زود در اثر فشار سهمگین غم و اندوه متلاشی خواهد شد

بیایید و فکر کنید که من چه کرده ام ! به حال من تاسف خواهید خورد و برای من گریه خواهید کرد  ...

اگر ببینید معشوق شما ٬ کسی که می پرستیدیدش و در مقابلش سجده می کردید ٬ در مقابل شما در خون خود می غلطد چه میکنید ؟ آیا این بزرگترین خیانت ها از طرف به ظاهر معشوق و بزرگترین مجازات ها از طرف عدل الهی نمی باشد ...

حتما می گویید چرا او را کشتی ؟ نه دستانی که مدام در اثر فشار عشق او می لرزید هیچ وقت رمق نداشت تا آن پیکر زیبا را در خون بغلطاند . بخدا من او را نکشتم ولی کاش می کشتم زیرا وجدان من ٬ روح من بیش از این در فشارم نمی گذاشت .. .

باور کنید من نمی دانستم ...

من نمی دانستم که او آن کسی را که من دشمن می نامیدم تا به این درجه دوست دارد . من فقط به او گفتم رفیق تو کسی که تو دوست می داری معشوق دیگری دارد و ...

و وای بر من !!!

نوشته شده در 1 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 9:7 توسط بشار|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد


آخرين مطالب
» سلام عزیزان
» گل صداقت
» دنیا
» دیدار
» عشق
» عیب کار
» محرم اسرار بودن قابلیت می خواهد ...
» آسمان آبی
» یلدا
» چه حاصل
» بیچاره عاشیق
» جاده های عشق
» غروب
» و خدا زن را آفرید ...
» بیایید جواب تصدیق دعاهایمان را بفرستیم !!!
» ایام سوگ و ماتم سیدالشهدا تسلیت باد
» صوفی و خرش
» چه چیزی با ارزش تر است ؟
» بنام الله ...
» اول محرم هزار و چهار صد و سی و سه

Design By : Pichak